زخم خنجر برداشتن، کشته شدن و مردن از زخم خنجر. (یادداشت بخط مؤلف) ، مردن. بقتل رسیدن: بشیث آمد دوران ملک هفتصد سال نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر. ناصرخسرو
زخم خنجر برداشتن، کشته شدن و مردن از زخم خنجر. (یادداشت بخط مؤلف) ، مردن. بقتل رسیدن: بشیث آمد دوران ملک هفتصد سال نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر. ناصرخسرو
مقابل تنه زدن. کوس یافتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خر به بازار ری فراوانست باخبر باش تا تنه نخوری. نشاطی خان (از یادداشت ایضاً). رجوع به تنه زدن و تنه و دیگر ترکیبهای آن شود
مقابل تنه زدن. کوس یافتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خر به بازار ری فراوانست باخبر باش تا تنه نخوری. نشاطی خان (از یادداشت ایضاً). رجوع به تنه زدن و تنه و دیگر ترکیبهای آن شود
کنایه از شراب خوردن: صبر کردیم که در روزه چنان نیکو بود رطل خوردیم که در عید چنین نیکوتر. امیرمعزی. رطل دوگانه به خراج قوی توانند خورد. (مرزبان نامه). اول پدر پیر خورد رطل دمادم تا مدعیان خرده نگیرند جوان را. سعدی
کنایه از شراب خوردن: صبر کردیم که در روزه چنان نیکو بود رطل خوردیم که در عید چنین نیکوتر. امیرمعزی. رطل دوگانه به خراج قوی توانند خورد. (مرزبان نامه). اول پدر پیر خورد رطل دمادم تا مدعیان خرده نگیرند جوان را. سعدی
کنایه از خجل شدن و رو ساختن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رنگ برآوردن. (برهان قاطع). رنگ دادن و رنگ گرفتن. رنگ برنگ شدن. (آنندراج). رنگ گذاشتن و رنگ برداشتن. رجوع به رنگ شود: زهی چو لاله گل آورده از جمال تو رنگ قبای سرو سهی با نهال قد تو تنگ. نجیب الدین جرفادقانی (از آنندراج). از آن می یکی جام پیما به من که رنگ آورد زو عقیق یمن. فخرالدین گرگانی (از آنندراج). سپهر نیلی شرمنده گشت و رنگ آورد چو آستان سرای مرا منور کرد. کمال اسماعیل (از آنندراج). ، خشم و قهر با خجالت آمیخته. (از برهان) (از آنندراج) ، رنگ آمیختن و درآمیختن. نیرنگ ساختن. مکر و حیله بکار بردن. رجوع به رنگ آمیختن و رنگ درآمیختن و رنگ برآوردن شود: من او را چه گویم چه رنگ آورم که آن دست را زیر سنگ آورم. فردوسی. - رنگ بر روی کار آوردن، کنایه از کار با آب و تاب کردن باشد. (از آنندراج) : بی تو مجلس بود همچون گلشن بی آب و رنگ رنگی و آبی بروی کار ما آورده ای. وحید (از آنندراج)
کنایه از خجل شدن و رو ساختن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رنگ برآوردن. (برهان قاطع). رنگ دادن و رنگ گرفتن. رنگ برنگ شدن. (آنندراج). رنگ گذاشتن و رنگ برداشتن. رجوع به رنگ شود: زهی چو لاله گل آورده از جمال تو رنگ قبای سرو سهی با نهال قد تو تنگ. نجیب الدین جرفادقانی (از آنندراج). از آن می یکی جام پیما به من که رنگ آورد زو عقیق یمن. فخرالدین گرگانی (از آنندراج). سپهر نیلی شرمنده گشت و رنگ آورد چو آستان سرای مرا منور کرد. کمال اسماعیل (از آنندراج). ، خشم و قهر با خجالت آمیخته. (از برهان) (از آنندراج) ، رنگ آمیختن و درآمیختن. نیرنگ ساختن. مکر و حیله بکار بردن. رجوع به رنگ آمیختن و رنگ درآمیختن و رنگ برآوردن شود: من او را چه گویم چه رنگ آورم که آن دست را زیر سنگ آورم. فردوسی. - رنگ بر روی کار آوردن، کنایه از کار با آب و تاب کردن باشد. (از آنندراج) : بی تو مجلس بود همچون گلشن بی آب و رنگ رنگی و آبی بروی کار ما آورده ای. وحید (از آنندراج)